برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونههاي گلهاي دشت بوسه ميكاشت و براي سبزهها غزل وداع ميسرود و ميرفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايهي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي ميديد. كسي چه ميدانست فردا در «دهلاويه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا ميدانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثهاي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم صبح. و او بياعتنا به تمام سياهيها، اشكهايش را براي بارها و بارها پاي ضريح سجاده به قربانگاه راز و نياز ميبرد و ميرفت تا آخرين نيايشهايش را بر صفحهي صحيفهي عشق، جاودانه سازد:
«خدايا! تو را شكر كه مرا در آتش عشق گداختي. احساس ميكنم اين دنيا ديگر جاي من نيست. خدايا! به سوي تو ميآيم و از عالم و عالميان ميگريزم. تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده».
در سحرگاه سي و يكم خرداد ماه سال شصت، «ايرج رستمي» فرمانده منطقهي دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد به خصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فراگرفته بود؛ دستهاي از دوستان صميمي او ميگريستند و گروهي ديگر مبهوت مانده فقط به همديگر مينگريستند؛ از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت ميوزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثهاي بزرگ و زلزلهاي وحشتناك بودند. شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند.